- ۹۲/۰۳/۰۲
- ۱ نظر
تا حالا مامانش بهش دروغ نگفته بود. اما پری روز که اون آقائه تو تلویزیون گفت: «خرمشهر را خدا آزاد کرد». دلش هُری ریخت.
راستش اصلا خوشش نیومد. با خودش می گفت: نکنه مامان همیشه به من دروغ گفته باشه ها!
اخه همیشه مامانش می گفت : بابا جنگ بود. اون خونه ی بچه های خرمشهر رو از دشمن پس می گرفت. یه روز که خیلی سرفه کرد فرشته ها اومدن و بردنش پیشِِ خدا که حالشِو خوب کنن!
شاید مامان راستشو میگه که خداجون همه ی کارای خوب رو به نام خودش میزنه.
مثل هانیه هم نیم کتیم که هروقت من تخته رو پاک می کنم، به خانم میگه خودش پاک کرده تا خانم دوستش داشته باشه.
من هیچ وقت هیچی به هانیه نگفتم، به خانم معلم هم همین طور. شاید بابایی هم نخواد چیزی به خدا بگه، به بقیه هم. شاید بابا میخواد بچه های خرمشهر خدا رو دوست داشته باشن.
پ.ن: فردا 3 خرداد، روز آزاد سازی خرمشهر.
- ۹۲/۰۳/۰۲