نوشته های سرزمین همیشه بهار

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است


                                                       بسم الله الرحمن الرحیم


من فرشته ام، تو فرشته ای، فرشته سلام!

به یاد داری هریکمان روزی با اجازه ی خدا به همراه سبدی که از بذر های خوبی پر بود به زمین آمدیم؟

نور نجابتمان چقدر روشن بود!

بیاد داری در آخرین لحظه ما را به چه یاد اور شد و چه در گوشمان خواند؟

  گفت:« فرشته ی من، تو را برای کاشتن بذرهای خوبی به زمین می فرستم».

به یاد داری که گفت: دست خالی برنگرد؟

توشه ات را پر از مهربانی و محبت، عفت و نجابت، پاکی و داریت کن؟

 (به) راستی تا به حال چقدر به حرف های دوستت گوش کرده ای؟

خدا را می گویم!

خوبی ها را به خوبی کاشتی فرشته؟

                                           ***        

  نمی دانم بذرهایمان را چگونه کاشتیم که برداشتمان این گونه است؟!

تو می دانی عیب کار چیست؟ کجاست؟

ما نور نجابتمان را خاموش کردیم.

ما خوب بودن را خوب فراموش کردیم!

و پس از آن...

حرف آخر او را...

او در آخر گفت:«فرشته، هنگام بازگشت بذرهای داخل سبدت را به همراه خودت پس بیاور...!»        

                                            

                                                               

 

تا حالا مامانش بهش دروغ نگفته بود. اما پری روز که اون آقائه تو تلویزیون گفت: «خرمشهر را خدا آزاد کرد». دلش هُری ریخت.

راستش اصلا خوشش نیومد. با خودش می گفت: نکنه مامان همیشه به من دروغ گفته باشه ها!

اخه همیشه مامانش می گفت : بابا جنگ بود. اون خونه ی بچه های خرمشهر رو از دشمن پس می گرفت. یه روز که خیلی سرفه کرد فرشته ها اومدن و بردنش پیشِِ خدا که حالشِو خوب کنن!

شاید مامان راستشو میگه که خداجون همه ی کارای خوب رو به نام خودش میزنه.

مثل هانیه هم نیم کتیم که هروقت من تخته رو پاک می کنم، به خانم میگه خودش پاک کرده تا خانم دوستش داشته باشه.

من هیچ وقت هیچی به هانیه نگفتم، به خانم معلم هم همین طور. شاید بابایی هم نخواد چیزی به خدا بگه، به بقیه هم. شاید بابا میخواد بچه های خرمشهر خدا رو دوست داشته باشن.


پ.ن: فردا 3 خرداد، روز آزاد سازی خرمشهر.