سکانس اول
قرار است دوستانم به خانهمان بیایند، البته دوستانِ غیر مدرسه ای.
ساعت نزدیک 10 است که خانم جعفرزاده* با یک جعبه شکلات میآید. پشت سر او خانم فیروزی با یک کیلو بستنی و و بعدراحله هم میآید. پشت سر انها کمکم بقیه هم پیداشان میشود. انسیه، طاهره، صدیقه، فخریه، زهره، عارفه و دیگر دوستان.
غزیبه نیستند، بچه های حلقه مانند. حلقه ما تنها یک حلقه نیست، یک جوِ خوبِ دوستانه و دوست داشتنی است.
کتاب خانم جعفرزاده را پسش میدهم، پس دادنش سخت بود، چون نویسنده کتاب شعر های زیبایی داشت. به هر حال امانتی را باید پس داد.
یادم رفته بود بگویم برای چه امده بودند. علتش برگشتنمان از حج بود، ان هم سالم (جریان این سالم بماند برای یعد).
کتاب را پس دادم اما یکی دیگر گرفتم. من فکر میکردم این هم یکی از همان کتاب های شعرِ امانتی است اما نه، این یکی دیر هدیه بود. خانم بهم گفته بود از قبل که برایت یک کتاب کنار گذاشته ام. غفلگیر شده بودم. دستِ خودم نیست، کتاب که هدیه میگیرم در پست خود نمیگنم از خوشحالی!
سکانس دوم
شما هم اگر روزی خواستید برایم هدیه ای بیاورید، کتاب باشد خیلی خوب است. خودم هم سعی میکنم در کنار هدیه ای که میبرم یک کتاب باشد یا کتابچه.
قرار نیست وقتی کسی از سفری میآید برای بازگشتش حتما شیرینی، جعبه ای شکلات یا ظرف و ظروف ببریم، گاهی یک کتابِ خوب ارزشش بیشتر از اینها نباشد کمتر نیست. کتاب، یک یادگارِ همیشگی!
سکانسِ سوم
و اما با کاروان نیزه، عنوان کتابی است که من امشب هدیه گرفتم. ترکیببندی عاشورایی از علیرضا قزوه.
من امشب 3 شعرش را خواندم. شعراهایش زیبا و بود و روان. حجم کتاب هم کم است. اگر اهلِ کتاب یا شعرِ بلند نیستید، این یک فرصتِ خوب است برای خواندن، از دستش ندهید.
بیتی از کتاب:
عشق توام کشاند بدین جا نه کوفیان
من بینیازم از همه تو بینیازتر
* دبیر ادبیات فارسیمان+ دبیر حلقهمان، دوستمان
بیربط نوشت: امشب از آن شب هایی است که شدیدن حسِ خواندن و نوشتنم گل کرده، بگذارید گلتر کند.
و از شب هایی که دوست دارم با کسی حرف بزنم، زیاد.
سحر بخیر...